روز سه شنبه 23 خرداد اومده بودم اداره و دانیال تو خونه پیش عزیز و عمه شیوا مونده بود. صبح ساعت 7 بهش شیاف استامینوفن زده بودم و نوبت بعدی شیافش ساعت 11 ظهر بود که سپرده بودم براش بزنن. تا ظهر زنگ نزدم خونه کا مبادا دانیال خواب باشه و از صدای تلفن بیدار بشه. ساعت 12 از اداره زنگ زدم خونه و عزیز که در حال عوض کردن پوشک دانیال بود گوشی رو داد به دانیال تا باهاش حرف بزنم. دانیال با شنیدن صدای من انقدر زجه زد و گریه کرد که هیچکی حریفش نبود. نفسش دیگه بند اومده بود و من هم پشت تلفن گریه می کردم. عجب اشتباهی کردم که تلفنی باهاش حرف زدم. بیچاره بچه با اون تب داشت خودش رو می کشت. تلفن رو قطع کردم و گریه کنان به بابا محسن گفتم من رو ببر...